منم عاشق بودم

.. سکوت ..

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 23435
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 131
تعداد آنلاین : 1

جاوا اسكریپت


سلام بچه ها

 

من رفتم وب خودم

 

اونجا ادامه ی داستانو میذارم

 

اگه دوس داشتین بیایین. خوشحال میشم

www.lifeman.blogfa.com

نويسنده: خاطره تاريخ: یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

4.

عکس های عاشقانه و احساسی بسیار زیبا | p30.baranpatogh.com

سالهاست که دلم بی کس و بی هم زبان مانده است.

سالهاست که بر ساحل خیالم کسی پرنگشوده

    سالهاست که کسی آنجا آرام نگرفته

سالهاست که تپش قلبی را در آنجا نشنیده ام

سالهاست که ساحل خیالم گورستان مردگان شده است

دفن شدگانی که خود نیز از مرگ خود بی خبرند

ای بهترینم بر ساحل خیالم قدم بگذار

گورستان را از میان بردار

بیا و خود را بنما

سالهاست که انتظار شنیدن صدای گامهایت و تپش قلبت را می کشم

من از تو ستاره طلب نکرده ام که اینگونه درنگ می کنی

من بودنت را

                      نفس کشیدنت را

                                                    و صدای گامهایت را خواسته ام

 

به ادامه مطلب اضافه شد

 

چه تلاش بیفایده ای؛

خودش رو از قرصهای آرامبخش پر کرده بود ،

اونکه قلبش رو از یاد خدا خالی کرده بود ...

 


ادامه مطلب
نويسنده: خاطره تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

3.

 


 

سایت  آپلود عکس رایگان , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان

انقدر به تو گفتم بیرون از نوشته هام عشقی ندارم
که پاک داشت تو رو یادم میرفت !!!

انقدر نگفتم " دوستتــ دارم " که تو هم مهر بی معرفتی رو
محکمـــ زدی روی اسممو منو بی معرفت خوندی ...

انقدر کنارم بودی و نبودم که سرد شدی و نوشته هاتم یخ زد !

قصه شیرین و فرهاد افسانس اما منو تو واقعی هستیمـــــ

انقدر گفتم که نگفتم که داشت مهمترین نگفتم یادم میرفت ..
دوستتــ دارم ..
 


ادامه مطلب
نويسنده: خاطره تاريخ: شنبه 17 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

2.

 بوی تو را می آرد با خود

باد که از سمت فاصله ها وجاده های خیس باران خورده می آید

و حرف به حرف تمامی کلمات طاقت و شکیبایی را پرپر می کند

و می بارد به بزرگی تو

حجم عظیمی از دلتنگی و نیاز در تمام من . . .

بگذار پنجره ام را ببندم !


ادامه مطلب
نويسنده: خاطره تاريخ: سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قسمت1

 

آروم و بی سر و صدا خوابیده بودم روی تخت و به سقف اتاقم نگاه میکردم.چند تا ترک به سقف بود. چشمامو بستم و توی فکرای جور واجور فرو رفتم...

_مهساااااا پاشو مامان خواستگارا الان میرسن هاااااا.کجایی پـــس؟

چشمامو باز کردم و نشستم لب تختم. یه حس عجیب غریب داشتم. ترس ؛ اضطراب، کنجکاوی، خوشحالی... نمیدونم.. یه حسی که با کلمه بیان شدنی نبود. نفس عمیقی کشیدم و با رضایت بلند شدم و مانتو پوشیدم و شالم رو انداختم روی سرم و مرتبش کردم. مثل همیشه بدون آرایش بودم . یه سرمه کشیدم توی چشمام و از اتاقم اومدم بیرون. بابام با اخم نشسته بود تلویزیون نگاه میکرد و محکم به سیگارش پک میزد معلوم بود حواسش به هر جایی هست جز اون چیزی که چشمش بهشه . رفتم توی آشپزخونه اروم و با اکراه به مامانم گفتم: مامان به بابا بگو سیگارشو خاموش کنه بو کل خونه رو برداشته . گفت: هیچی نگو ! کلی خواهش کردم تا قبول کرد آقـــا ســـهـــیـل جونت بیاد خواستگاری!  "اقا سهیل" رو با یه لحن بد و تمسخری گفت. سرمو انداختم پایین و از اشپزخونه اومدم بیرون. یکم ناراحت شدم اما فکرمو به سهیل مشغول کردم . پیش خودم گفتم چند وقت که بگذره خواه ناخواه سهیل رو میپذیرن. اونوقت میفهمن که پسر بدی نیست و ما واسه هم ساخته شدیم. زنگ در خورد. مامان اومد جواب داد. داداشام بودن. خونه ی میلاد برادر بزرگم ، با مهدی برادر دومیم نزدیک بود واسه همین با هم اومده بودن. مهرنوش دختر پنج ساله ی میلاد دوید اومد بغلم گفت: عمه میخوایی شوهر کنی؟  لپشو کشیدم : سلامت کو فسقلی؟  _سلام  _سلام. بوست کو؟  یه بوس از روی گونه ام برداشت و گفت:خب حالا بگو با کی؟  _اگه شما اجازه بدی به بقیه سلام کنم بهت میگم.   با حالت بچگونه و نازی سرشو به یه سرف خم کرد و گفت:خب.  گذاشتمش روی زمین و به بقیه سلام کردم. میلاد یه نگاه ناراحت بهم انداخت و رفت پیش بابام. زهرا زن میلاد هم به زور جواب سلاممو داد ولی مهدی مثل همیشه عادی برخورد کرد. نگار هم با مهربونی نگاهم کرد. نگاه نگار دلمو گرم کرد. از درست بودن تصمیمم مطمئن تر شدم. من 18سالم بود و سهیل 22 سال که برای اولین بار هم دیگه رو دیدیم. تازه گواهینامه گرفته بودم و تنهایی رفته بودم واسه خودم شال بخرم. توی مغازه هم دیگه رو دیدیم. اون اومده بود برای مادرش روسری بگیره به مناسبت روز مادر. وقتی کیف پولم رو دراورده بودم تا پول شالی که گرفته بودم رو پرداخت کنم کارتم افتاده بود و من متوجه نشده بودم. چند ساعت بعد در حالی که توی خونه داشتم میوه میخوردم یه شماره به گوشیم زنگ زد. معمولا همه ی کسایی که بهم زنگ میزدن سفارش کار داشتن و هیچوقت اشنا یا دوستی بهم زنگ نمیزد. _بله بفرمایین  _سلام،خانم ماندگاری؟  _سلام. خودم هستم امرتون؟  _راستش من همونی هستم که... که امروز... شما رو .. توی شال فروشی دیدم..  پیش خودم فکر کردم شماره منو از کجا گیر اورد؟ گفتم: بفرمایین. سفارشی دارین؟  _راستش نه،یعنی بله. میشه ببینمتون؟  _منو یا نمونه کارمو؟  _چیزه. نمونه کارتونو دیگه! کجا باید بیام؟   _شما کارت منو دارین؟  _بله ، بله   _خب توی کارت ادرس و ساعات کار نوشته شده.در خدمتتون هستم.  _ممنون.خداحافظ   فردا صبحش سهیل اومد محل کارم که همون پارکینگ خونمون بود . من طراحی بنر و فلکس میکردم و گفت واسه نمایشگاه اتومبیلش میخواد. چند نمونه کارامو نشونش دادم و براش توضیح دادم اما انگار حواسش بیشتر به من بود تا نمونه کار هام! یه جورایی گیج میزد! اونروز رفت و دفعه بعدی با یه دسته گل دیدمش! البته نه توی پارکینگ خونمون بلکه توی کوچه مون! یه روز از خونه ی دوستم داشتم پیاده بر میگشتم که دیدم با یه دسته گل اومد جلو... اول بهش پا ندادم اما انقدر پاپیچم شده بود که ترسیدم اشنایی از اون طرفا بگذره و منو ببینه.واسه همین گل هارو ازش گرفتم و با لحن مسخره ای تشکر کردم.یکم جلو تر یه سطل زباله بود . گلهارو انداختم داخلش.این کارمو که دید اومد جلوم ایستاد وبا لحن غمگینی گفت: مهسا چرا اینطوری میکنی؟  چشمام از تعجب گرد شد! اون اسم منو از کجا میدونست؟من که فقط فامیلمو توی کارت نوشته بودم! جلوش کم نیاوردم و قاطع گفتم: اولا مهسا نه!خانم ماندگاری!! ثانیا در شان شما نیست این کارها!بفرمایین به کارتون برسین مزاحم بنده هم نشین چون  مجبور میشم جور دیگه ای برخورد کنم باهاتون!   بعد سریع از کنارش رد شدم ویه تاکسی گرفتم و رفتم خونه.  دو روز بعدش وقتی با مامان واسه خرید خونه رفته بودیم بیرون دیدم باز با یه شاخه گل توی کوچمون پرسه میزنه! استرس از همه ی وجودم میبارید! نمیدونم چرا ولی خودمو باختم و با نگاه پرالتماسم ازش خواستم بره و کاری نکنه. وقتی نگاه منو دید یه لبخند معنی دار بهم زد و رفت دم خونه ی یکی از همسایه ها الکی دستشو گذاشت روی زنگ یعنی داره زنگ میزنه! از کارش خندم گرفت . وقتی رد شدیم مامان گفت: مهسا این پسره کیه؟ میشناختیش؟   _نه مامان!از کجا بشناسم؟ شاید نامزد زهراست!دیدی که گل دستش بود و زنگ خونه ی میترا خانم رو زد. مامان هم با سر تائید کرد حرفمو و به خیر گذشت. توی راه چند بار اون صحنه رو مرور کردم و از هوش و گیرایی بالاش خوشم اومد. شب وقتی داشتم میخوابیدم یه اس ام اس اومد برام: سلام مهسا خانم . ببخشین اگه امروز باعث دل نگرانیتون شدم.باور کنین دیروز هم اومدم ببینمتون ولی ترسیدم بیرونم کنین.واسه همین ترجیح دادم توی کوچه بمونم.   بعد دوباره یه اس ام اس دیگه اومد: انقدر میام که بالاخره دلت به رحم بیاد.دوستدارت. سهیل   پیامک هاشو حذف کردم و اروم گفتم: انقدر بیا تا زیر پات علف سبز شه!  چهار روز گذشته بود و من از خونه نرفته بودم بیرون. روز پنجم وقتی صبح رفتم توی پارکینگ و خواستم برم در رو باز کنم یه کاغذ افتاد داخل. با تعجب رفتم کاغذ رو برداشتم. تعجب کرده بودم چون میدونستم هیچوقت قبض هارو توی پارکینگ نمیندازن بلکه اونا رو میذارن توی پست در حیاط! اخه خونه ما دو نبش بود و هم حیاطمون در داشت هم پارکینگ داشتیم. برگه رو باز کردم. یه نامه عاشقانه!!

+اضافه شد:

 

 

یک ماه تمام کارش دنبال کردن من و اس ام اس های عاشقانه دادن بود تمام اتفاقایی که در طول شبانه روز براش میوفتاد رو یا توی نامه هاش مینوشت یا با اس بهم میگفت..ولی من حتی یک بارم جوابشو ندادم. یه روز که یکی از دختر همسایه هامون اومده بود پیشم یه اس از طرف سهیل اومده بود و چون اسمشو با نام " kane " ذخیره کرده بودم شکوه کنجکاو شد که بدونه قضیه چیه. ماجرا رو براش تعریف کردم. شکوه دختر خیلی بازیگوش و شیطونی بود. شیطنتش گل کرد و گفت:مهسا بذار من بهش زنگ بزنم ببینیم چیکار میکنه. ای خدا این پسرا رو ضایع کردن چه حالی میده! با خنده اما بی تفاوت گفتم: هر کاری دوست داری بکن.  برق خاصی توی چشمام درخشید و شماره ی سهیل رو گرفت و با یه لحن کشدار حرف میزد(فقط پسرا میدونن لحن دخترا چه موجایی که بهشون نمیده! ) : الو   سلام   خوبـــی؟ چــه خبــررراا؟؟  وااای چه بـــد اخــلـاق!  نترس جــونم نمیخوام بخوررررمت که!!   شمارتو؟از یه دختر خوووووب و صدای قهقه اش بلند شد.  الو؟الو؟؟  گوشیو اورد پایین و گفت: قطع کرد!   مسخره چشمام رو به حالت تعجب گرد و درشت کردم و گفتم: شگفتا!!  شکوه از این لحنم خنده اش گرفت و گفت: فکر کنم جدی جدی میخوادت!  _بیخیال بابا شکوه .دیوونه!   _بذار یه بار دیگه زنگ بزنم.... برنمیداره مهسا...شروع کرد بخنده که یه دفعه چهره اش رفت توی هم. گوشیو قطع کرد و گفت: میگه نامزد دارم!!پسره ی احمق نامزد داره به تو نامه میده؟گوه خورده!لات بی سر و پا!!  با این که هیچ تعلق خاطری به سهیل نداشتم ولی نمیدونم چرا وقتی براش اونجوری حرف زد بدم اومد و بیشتر از اون اینکه سهیل نامزد داره ناراحتم کرد. بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا و گفتم:تحفه بود؟خب داشته باشه!   شکوه یه لبخند زد و شروع کرد یه بحث دیگه رو پیش کشیدن... دختر فوق العاده خوش قلب و مهربونی بود ... میتونستم بگم تنها دختری بود که با اینکه از من کوچیکتر بود ولی باهاش میجوشیدم.تنها یک عیب داشت اونم این بود که به هر کس میخواس فحش میداد..بعد از ساعتی خداحافظی کرد و رفت. تا شب فکرم مشغول سهیل بود اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.شب بازم اس ام اس داد:سلام عشقم.خوبی؟تو هنوزنرم نشدی؟اخه من چیکار کنم از دستت؟دیگه کم مونده سر به کوه و بیابون بشم هااا!اونوقت اسمم مثل فرهاد تا ابد باقی میمونه.. نظرت چیه؟    توی دلم گفت:گمشو پسره ی بی شعور بی حیا! گوشیمو خاموش کردم و از اتاقم داد زدم:مامان من سرم درد میکنه صبح بذار بخوابم.

 

 صبح مثل همیشه ساعت هفت از خواب پریدم.گوشیمو روشن کردم دیدم چند تا اس ام اس از kane  دارم.باز کردم. 1: چرا گوشیتو خاموش کردی؟  2:راستی امروز یه دختره زنگ زد خیلی لوس بود.منم بهش گفتم نامزد دارم(و بعد شکلک خنده رو زده بود)  3: روشن نمیکنی؟مواظب عزیز من باش.شبت پر از ستاره

ناخوداگاه لبخند کمرنگی روی لبام ظاهر شد اما زود به خودم اومدم و با لج لبخندمو تموم کردم.موهامو پیچیدم و بالای سرم جمع کردم و با همون لباس خواب محبوبم رفتم توی هال . رنگ صورتی و جنس خیلی نرمی داشت.هر وقت تن میکردم اصلا احساس نمیکردم لباس پوشیدم. دیدم کسی نیست منم صدایی نکردم و رفتم دستشویی. وقتی اومدم بیرون دیدم صدای زنگ ایفون اومد و بعد مامان جواب داد. کلیپس رو باز کردم و با دو دستم افتادم به جون مو هام و پراکندشون میکردم اینطرف اونطرف که میلاد از در اومد تو. تا منو با اون وضع دید پکی زد زیر خنده.  _چته؟  _من چمه؟تو چته؟  _چمه؟  دوباره خنده اش اوج گرفت  _زهر مار میلاد مگه من بات شوخی دارم؟میگم چته؟  میلاد دستمو گرفت و کشون کشون منو برد جلوی اینه.خداییش قیافه ام خیلی خنده دار شده بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم خب که چی؟  بابام صداش زد:بیا میلاد این چک هارو بگیر. امروز برو پاس کن.یادت نره سر بزنی به اقای غفوری.مجتبی جباری هم گفت امروز یه سر میاد کارخونه.گفت ساعت10-11 میاد. رفتم توی اشپزخونه دیدم مامان داره چای میریزه:برا تو هم بریزم؟  _نه قربونت برم.من که هیچوقت چای نمیخورم!   _چیه امروز شادی؟تازه دیشب گفتی بیدارت نکنم تو که زودتر از ما بیدار شدی!   پیش خودم فکر کردم واقعا چرا من انقدر شادم؟نکنه چون... ؟ وای نه!!  بعد گفتم: وقتی مادر گلی مثل شما داشته باشم که با فکرش بخوابم معلومه خوب میشم. همون موقع میلاد یه دسته از موهامو توی چنگ گرفت و کشید عقب و گفت:انقدر شیرین زبونی نکن ! همینجوری هم لوس بارت اورده.  داد زدم:میلاد موهامو ول کن!احمق!!   _از کی تا حالا انقدر بی تربیت شدی؟  _از وقتی شما به گیس و گیس کشی روی اوردی!  در حالی که لپ هامو میکشدی گفت:به لپ و لپ کشی چطور؟ وخنده ی بدجنسانه ای کرد و استکان چای رو یه نفس سر کشید و دادش رفت به اسمون هفتم:ااااااااااااااااااخ سوووووووووووختــــممممممممممم.  انقدربهش خندیدم که اشک چشمام جاری شد.در حالی که داشت بال بال میزد گفتم:چیه جوجه خروس؟بال و پرت ریخت؟  _میکشمت مهســـااااااااااا!دوید دنبالم که من سریع رفتم توی اتاقم. به محض اینکه رسید به در برگشتم سمتش (من داخل اتاق پیش در بودم) یه دفعه ایستاد.انگشتشو اورد جلو که چیزی بگه ولی من زود دست ظریفمو اوردم بالا و درحالی که هر پنج انگشتم به هم چسبیده بود به علامت بای بای دو سه بار انگشتامو خم کردم و در رو سریع بستم و قفل کردم. مامان در حالی که میخندید با دیوونه بازی های یه خواهر برادر میلاد رو صدا زد و  گفت:برو مادر دیرت نشه انگار امروز روز تو نیستوصدقه بنداز و دوباره زد زیر خنده...  میتونستم حدس بزنم فاصله ی در بسته با بینی میلاد شاید دو سانتی متر بود: ))

یک ساعت بعد در حالی که داشتم یکی از سفارش هامو طراحی میکردم شکوه عصبانی  و با یه دسته گل اومد پیشم:سلام . معشوقه ات اینو داد بهم گفت تقدیمت کنم. دلم میخواست به جای دسته گل با دسته بیل بزنم تو سرش!عوضی!!   مثل بچه های ابتدایی وقتی میرن انشا بخونن شروع کردم به حرف زدن:علیک سلام حاج خانوم!اگر از احوالات این جانب بپرسین باید به عرض برسانم که در سلامت کامل به سر میبرم.   شکوه خنده اش گرفته بود ولی همچنان داشت حرص میخورد. گفتم: حرص نخور؛دیشب اس زد یکی بهش زنگ زده اونم گفته نامزد داره.   _راست میگی مهسا؟؟  _اره جون شکوه.دروغم چیه؟   دسته گل رو پرت کرد سمتم و پشتشو بهم کرد و گفت: کی بیاییم شام عروسیتونو بخوریم؟    _دیوونه چرا گل ها رو پرت میکنی؟ حیفه!  _اری این چنین است... رسم عاشقی چنین است...   _زهر مار!خوبی؟   _خوب بودم از وقتی که معشوقتون رو دیدم بهترم شدم. راستی مهسا رنگ چشماش سگ داره!   _  اِ ! مهسا این چه وضع حرف زدنه؟  _بخدا راست میگم!  _نمیدونم!توجه نکردم بهش. حالا کجا دیدیش؟  _توی کوچه پرسه میزد دید من دارم میام در خونه شما اومد سمتم و با کلی سرخ و سفید شدن ازم خواست این گل هارو بدم به شما.   _مامانم ندید؟  _چرا.  با نگرانی:خب؟؟  _گفتم داماد ایندتون اینارو داده واسه مهسا.  _مهسا!!   با خنده گفت:نه بابا ندید.توی اشپزخونه داشت ناهار میپخت.  _خدا رو شکر.  _حالا پاشو بریم بیرون.  _کجا؟  _خونه ی ما  _خبریه؟  _خونه ی ما که نه؛ولی توی کوچه یکی داره برات میمیره.بیرون منتظرته.کلی خواهش کرد که ببرمت ببینه تورو.منم قبول کردم.  _تو چیکار کردی؟  با حالت خونسردی شونه هاشو انداخت بالا و گفت: خیلی ساده است!وقتی یه پسر محترم ازت یه خواهشی میکنه معلومه که باید قبول کنی.  _میکشمت مهسا!برو بگو راضی نشد.  خیلی راحت گفت:شرمنده،میدونی که قول شکوه قوله!پاشو حالا تا دیر نشده.  _من نمیام.برامم مهم نیست بد قول بشی.  حالت معصومی به خودش گرفت :جون شکوه پاشو بریــــم.  بعد دو سه تا اروم زد روی گونه اش و گفت:این تن بمیره!پاشو. جون شکوه .  _خدا نکنه!امان از دست تو شکوه!!!   خوشحال و سرمست شد . رفت به مامانم خبر بده. اماده شدم رفتیم بیرون.  _به مامانم چی گفتی؟  _گفتم من یکم خرید دارم با هم میریم و میاییم.  با شکوه رفتیم سر کوچه و چند ثانیه بعد سهیل با سر به زیری اومد کنارمون:سلام  _سلام.  _خوبین؟  _ممنون.با من کاری داشتین؟  _راستش...  اخه ...  شکوه گفت: مهسا جون من میرم اون طرف شما حرفاتونو بزنین.   وای دلم میخواست بگیرم بکشمش!چرا منو توی این شرایط تنها گذاشت؟  سهیل گفت: مهسا .  سرمو اوردم بالا:بله؟  _خیلی بی وفایی ، تو که داری میبینی من از همه ی کارام به خاطر تو زدم. حداقل یه روی خوش بهم نشون بده  _ببخشین متوجه نمیشم  _من دوست دارم.  _این احساس یه طرفه اس  _ولی شکوه خانم اینطور فکر نمیکنه  _شکوه؟   _بله   _مگه شما باهاش حرف زدین؟  _بله  _ببخشین؟   _بعدا از خودش بپرسین.   _اون اشتباه فکر کرده و این حس شما یه طرفه اس . منم دیگه باید برم. لطف کنین دیگه اطراف من نگردین حوصله دردسر ندارم.خدافظ  بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم شکوه رو صدا زدم و به طرف خونه راه افتادم/

نويسنده: خاطره تاريخ: پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:داستان,رمان,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلام. اینجا داستان " ترس " رو میخونین.اگه میخوایین بهتون خبر بدم که اپ کردم عضو خبرنامه بشین.جواب کامنت هاتون هم زیرش مینویسم. دوست دارم نظرتونو بدونم.خوشحالم میکنه انتقاد هاتون.وقتتون خوش.فعلا ---------------------------- جاي خالي " تـو " را با عروسکي پر مي کنم همانند توست مرا " دوست ندارد دلش برايم تنگ نمي شود" احساس ندارد ! اما هر چه هست " دل شـکـســتـن " بلد نيست ...! جاي خالي " تـو " را با عروسکي پر مي کنم همانند توست مرا " دوست ندارد دلش برايم تنگ نمي شود" احساس ندارد ! اما هر چه هست " دل شـکـســتـن " بلد نيست ...!

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to j4u.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com